گذشت ، آن روزهای طلائی
آن روزهای شاد ، آن روزهایی که تنها دغدغه ما دوری چند
ساعته از هم بود، آن روزهایی که با همدیگر تا طلوع صبح
صحبتها میکردیم ، آن روزهایی که سر مسائل کوچک دعوا
میکردیم و آن روزهایی برای دیدن هم ساعتها به ساعت خیره
میشدیم تا لحظه دیدارمان برسد. آره آن روزها گذشت.
و روزهای تازه ای جایگزین لحظات شیرین و بی نظیر شدند ،
روزهایی که دیگر نه رمق دیدن ساعت را دارم و نه بهانه ای تا
طلوع خورشید بیدار ماندن.
تنها ماندم ، در میان این تنگنای احساسات نابود کننده پاییزی
،تنها ماندم و هر لحظه در باتلاقی درونش افتاده ام پائین تر
میروم و نه دستی برای نجات و نه کسی برای شنیدن صدای
کمک.در پیچ و خم درگیری در این باتلاق یک چیز دلم را خوش
کرده و آن داشتن امید برای شنیدن صدای کمک من توسط تو
است. هه، میدانم حتی این امید هم یکی از احساسات
نابودکننده پاییزی است و من چه دلخوش کرده ام به شنیدن
صدایم.
حالا چند روز است که دلتنگم حتی برای خوابت.
روزهایی ,شنیدن ,روزهای ,شنیدن صدای ,برای شنیدن منبع
درباره این سایت